۱۳۸۷ اسفند ۱۸, یکشنبه

اسطوره های دانش





بخش دوم
عذابی که گاليله از دست کليسا کشيد نيز محصول اعتقادات او بود. گاليله که مردی دين دار – و
ببش از اندازه به خود مطمئن - بود رسالت شخصی خويش را اين می دانست که برای الهيات مسيحی
طرحی نو در اندازدو به رهبران کليسا در باب اهميت پذيرش يک طرح نوی کيهانی اندرز می داد. در
گيری ناگزير بود و در سال 1633 گاليله مجبور شد از اعتقاد خود به نظام کپرنيکی اعلام برائت کند.
اما چندی بعد پس از آنکه در سال 1687 نيوتن قوانين سه گانه ی حرکت و نظريه ی گرانش عام را
مطرح کرد، خورشيد محوری کيهان بطور وسيع پذيرفته شد. از نظر نيوتون ، کيهان جلوه ای از شکوه
خداوند بود؛ نا متناهی و با طرحی دقيق.
در طول قرن بيستم ، عالم نيوتونی جای خود را به عالم انحنا دار انيشتينی داد. انيشتين نشان داد
که چگونه ماده و انرژی می توانند فضا را خم کنندو جريان زمان را تغيير دهند؛ که به آنها نوعی شکل
پذيری - کشسانی – بی سابقه می داد. جاوه ی اين موضوع بيش از هر جای ديگر در خود موضوع
انبساط عالم است که " ادوين هابل" در سال 1929 آن را کشف کرد. بار ديگر ، پرسش راجع به منشاء
عالم ذهن دانشمندان را گرفت. اگر عالم رو به انبساط است ، لابد لحظه ای هم بايد باشد که همه مواد در
يک حجم بسيار کوچک فشرده باشند. هنگامی که اختر شناسان گفتند که به واقع عالم دارای منشاء است،
بانگ اعتراض از دانشگاه کمبريج بلند شد و "مدل حالت ساکن"به ميان آمد. بر اساس اين مدل ، عالم
هيچگاه لحظه ی آغازی نداشته است. وقتی در دهه 1960 ميلادی کشف شد که کل کيهان در حمامی از
تابش ميکروموج قرار دارد ، مدل " حالت ساکن " از سوی اکثر کيهان شناسان کنار گذاشته شد ؛ از آن
پس " مه بانگ"، به عنوان مدلی که بهترين تناسب را با داده ها دارد ، مدل پذيرفته شده است.
، آيا علم می تواند برای معمای باستانی خلقت " توضيحی" ارايه دهد؟ دست کم از دهه 1970
ارايه مدل های فيزيکی برای تشريح منشاء کيهان امکان پذير شد.و ارايه هم شد. اما اين مدل ها با يک
مانع فنی جدی رو به رو هستند: نبود نظريه مناسبی برای توصيف فرايندهای فيزيکی در اثر انرژی های
بيش از اندازه ؛ حالتی که در اولين لحظات تاريخ کيهان حاکم بود. اين نظريه ها را دست کم تا وقتی که
نتوانسته اند بر زمينه ی نظری استوار قرار بگيرند ، می توان روايت های علمی خلقت دانست. ما شاهد
بازگشت مضمون های قديمی در لباس اصطلاحات و عبارات علمی هستيم. در برخی مدل ها ، عالم از
"هيچ" زاده می شود ؛ از يک خلاء کوانتومی که پر از انواع نوسانات انرژی زودگذر است. در ديگر
مدل ها ، آغاز عالم آشوب و آشفتگی است که از کيهانی منظم بطور همگن و سه بعدی پديدار می شود.
بر اساس برخی از اين مدل ها ی خلقت ، حدس هايی راجع به خصوصيات سنجش پذير عالم
زده می شود. می توان از اين حدس ها برای آزمون و پا لودن نظريه بهره جست. اما به دشواری می
توان همه مدل های ديگری را که ممکن است آنها هم با اين سنجش ها همخوان باشند کنار گذاشت.
بهترين اميدی که می توانيم برای يک مدل کارساز از منشاء کيهان داشته باشيم مدلی است که در عين
همخوانی با مشاهدات ، راه تغيير نيز در آن باز باشد. مگر نه اينکه کاوش علمی فرايندی مداوم است .
هيچ حقيقت غايی وجود ندارد. فقط می توان به حقيقت نزديک شد. افزون بر اين ، علم دست کم با فرمول
بندی کنونی قادر نيست به پرسش های مربوط به منشاء خود پاسخ بگويد ؛ ما نمی دانيم چرا عالم بر
اساس قوانينی که کشف کرده ايم عمل می کند و نه قوانينی ديگر. اين نقص اساسی علم ، شکل جديدی از
مکمل هم بودن مذهب و علم را پيش می نهد؛ وجود مذهب برای اين نيست که خلل دانش علمی ما را پر
کند ، بلکه نيروی برانگيزاننده و مايه الهامات علمی است. ما در جستجوی معرفت ، طبيعت حقيقی خود
را کشف می کنيم و اين از همان حس اسرار آميزی مايه می گيرد که نياکان مان ر از هيبت خود پر می
کند.

اسطوره های دانش





از طلوع تمدن، بشر مبهوت آسمان ها و مخلوقات بی شمار طبيعت بوده است. اين احساس
حيرت با احساس ترس ، در هم تنيده بود: نقش دو گانه ی طبيعت ، يعنی هم آفرينندگی و هم نابود کنندگی
آن ، مايه ی تحير و تناقض در درک ما از کيهان شده است . برای اينکه تا اندازه ای بتوان بر غير قابل
پيش بينی بودن پديده های طبيعی چيره شد ، اين جلوه های متضاد به خدايانی نسبت داده شد. خلاصه
اينکه ، طبيعت به خدايی رسيد.
در اين فرايند بخش تعيين کننده اين پرسش بود که چرا به جای هيچ چيز ، چيزی هست. همه
فرهنگ ها کوشيده اند پاسخی به اين معمای خلقت بدهند و سنت علمی مدرن ما نيز از آن مستثنی نيست.
شايد غافلگير کننده باشد اما تشابه حيرت انگيزی ميان پاسخ های روايت های اسطوره ای و پاسخ های
تحقيقات علمی وجود دارد. البته تفاوت اصلی در اين است که در فرآيند علمی می توان توضيح هايی را
که مطابق مشاهدات نباشد ، کنار گذاشت . اما توضيح های اسطوره ، تنها بر پايه اعتقاد ، حقيقت شمرده
می شود.
اسطوره های خلقت را می توان به راحتی به دو دسته تقسيم کرد: يا کيهان در لحظه ای خاص از
زمان که آغاز تاريخ را نشان می دهد ، پديدار شده ، يا اينکه هميشه بوده است. اسطوره هايی که قايل به
لحظه ی خلقت هستند ، سير زمان را خطی می دانند ، که آغازی و وسطی و ( به روايت مسيحيان)
پايانی دارد. در اسطورهايی که خلقت را بی آغاز می دانند زمان را يا بی اهميت می شمارند و يا چرخه
ای. در درون اين دو مجموعه ، با بسياری از اسطوره های گونه گون روبرو نی شويم . در اسطوره
های بدون لحظه خلقت ، دو نوع اسطوره وجود دارد : يکی اينکه کيهان از ازل بوده و خلق نشده است؛
همانند روايت اسطوره ای در مذهب "جين" هندی ها. ديگر اينکه کيهان حالت چرخه ای داردو پيوسته
خلق می شود و از بين می رود؛ همانطور که در سنت هندو ها به زيبايی در رقص "شيوا"نمايش داده
می شود.
در ميان " اسطوره ای قائل به لحظه خلقت " ، نخستين و رايج ترين نوع اسطوره آن است که خدايا
خدايانی را خالق جهان می شمارد ؛ همچون اسطوره ی يهودی. مسيحی "تکوين". در نوع ديگری از اين
اسطوره ها ممکن است بدون اشاره به خدا يا خدايانی ، جهان از هيچ خلق شده باشد؛ همان چيزی که در
ذهن مردمان "ماوری"در نيوزيلند است وقتی که در ترانه های خود می خوانند:" از هيچ زاده شدن ، از
هيچ افزوده شدن و...". اسطوره نوع آخر هم اين است که جهان خود به خود يکباره از راه آشوب
نخستين پديدار شده باشد. يعنی از جايی که نظم در همزيستی با بی نظمی است، و هستی در کنار نيستی.
از قرن ششم پيش از ميلاد ، از همان زمان که انديشه ی علمی در يونان باستان زاده شد، ماهيت
مذهبی واقعه ی خلقت ، در انديشه ی علمی نفوذ داشته است. فيلسوفان يونان در عين حال که در
سازوکارهای فيزيکی پديد آورنده ی جهان و کنترل کننده حرکات آن بحث می کردند ، برخی نيز قائل به
نوعی قاعده ساختاری بودند که بر پايه ی طرحی عقلی استوار است و آن را همچون افلاطون به يک
آفريدگار ، يا همچون ارسطو به "جنباننده ی بی جنبش"نسبت وی دادند. افلاطون خلق صالح سنت
فيثاغورسی بود که جهان را جلوه ای از عدد می دانست که با ترتيب و ترکيب خود هماهنگی های
محسوس را خلق می کند. پا فشاری بر وجود لحظه ی خلقت به نوعی کمرنگ شد و جای خود را به
اهميت عقل در فهم آثار طبيعت داد. فيلسوف ، در جستجوی يافتن معنای عقلی وجود ، عملا خود را از
سطح وجود بالاتر می برد؛ بالاتر تا سطح انديشه آفريدگار. در واقع برای او درک طبيعت درک خدا
بود، يا : درک منظور خداوند.
در جريان تولد علم مدرن در عصر روشنگری ، اين سنت بار ديگر ظاهر شد. فيلسوفان طبيعی
بزرگ که همگی انقلاب کوپرنيکی را طلايه دار ی می کردند، کما بيش آدم هايی به شدت مذهبی بودند
که کار علمی خود را بخش لاينفکی از اعتقادات مذهبی خويش می شمردند. خود کوپرنيک ، يکی از
اعضای کليسای جامع در "فرايونبرگ" بود؛ کسی که ميلی به انقلاب نداشت و می خواست آرايش کرات
آسمانی را با حرکت آرمانی افلاطون، يعنی حرکت دايره وار با شتاب ثابت ، آشتی دهد. مدل او از
منظومه ی خورشيدی مصالحه زيبايی ميان مدل های قديمی و جديد بود؛ با نگاهی به عقب به افلاطون و
نگاهی به جلو به اصول زيباشناسانه عصر خود. او کتاب بزرگ خود را به نام " در باره ی چرخش
کرات آسمانی"را به پاپ پل سوم تقديم کرد ؛ با اين اميد که کليسا لزوم تفسير دو باره کتاب ها آسمانی بر
اساس انديشه جديداختر شناسی را می پذيرد.ازطريق کارهای "جيوردانوبرونو"، و مهمتر از او "يوهانس
کپلر" و گاليله بود که انقلاب کوپرنيکی جامه عمل پوشيد. کپلر به شدت تحت تاثير سنت فيثاغورسی بود
؛ نوعی عرفان که معتقد بود هندسه کليد هماهنگی کيهانی است.سه قانون او درمورد حرکت سيارات
جلوه ی نيرومندی از اين است که چگونه دستاوردهای علمی يک انديشمند بزرگ می تواند محصول
فرعی يک نظام اعتقادی معتدل شده با تحليل داده ها باشد.