دیو بادی ابری سیاه در خانه می پراکند و گلبرگ های پراکنده ی شقایق باغچه را در هوا می رقصاند . هوا، از نفس می افتد .
فرزند زمین به مادر می پیوندد ؛ آنگونه که خود خواست .
آرامش پدر با واپسین فوران ِ خاکستر از دودخان جانش ، در هم ریخت .
پدر ، بدرون " گوشته " رفت تا دو باره ذوب شود و چرخه از سر گیرد .
...
این فرو رانش و رانده شدن بزمین ، در ده روز رفته از خرداد ماه سال 1385 خیامی - روزی که پنجشنبه اش می گوئیم - فرجام یافت
...
چون شب در آمد ، ابری از جمع پنبه گون خاکستری به خانه ی پدر رسید : چهره در هم شد و به نرمی ، گریست .
پدر ، چشم به بیکرانگی هستی دوخت ؛ ژرف ، چوه سیاهچاله در کهکشان ؛ که همه را در خود می گیرد .
...
چون خورشید از " بلند دماوند " رخ نمود ، پدر پر کشید و رفت .
بدرود