تابستا ن در هشت قدمی ما است ؛ قدم ها ی ما ن ، یک روز است .
همره ِ کاروان ِواپسین ابرهای بهاره شدم ؛ از پای دامن ِ البرز برخاستم و در کناره ی کویر ، با نشان ِ تک درختی پیر ، فرود آمدم . بر در ِ باغی رسیدم که باغبان ، ساکن ِ سرای سکوت بود ؛ چشمه ای بود جوشنده و پاک . کاسه ای از آن آب بیاشامیدم .
به قلعه ای افتادم که دیوارش پر چین بود و پهن . بر تنش ، شیار های آبکند ِ ژرف نشسته بود . باد به نرمی در شیار می دوید و بانگ کاروان ِ گم شده می شد .
بوی خاک ِ باران خورده می آمد .
...
خورشید در ره خاور بود و من را می پائید . ابرمی پاشید و در پس ِ بلندی کنا ره ی کویر، خود را از من دزدید و رفت . شب شد .
...
23 روز رفته از خرداد ماه 1389 خیامی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر