۱۳۸۹ خرداد ۲۸, جمعه

به کجا چنین شتابان؟ Where are you going so fast




چون صبح در آمد ، " بهار " ، بار و بنه اش بر کوله پشتی چپاند و به کول گرفت ؛ رو به سوی ایستگاه مترو تا زودتر به " ترمینال جنوب " در آید و اتوبوسی بر گیرد و به نیشابور رود . از نیشابور تا زادگاهش را با وانت خواهد رفت .
...
پنج بهار پیش بود که زن ِ جوان به تهران رسید ؛با بقچه ای که در بغل داشت . راه خانه همولایتی اش را که " خاله " می خواندش ، پیش گرفت و به آن جا خزید .
...
به پرستاری ، به خانه ها رفت ؛ که این اسم ِ امروزی کلفت و خدمتکار دیروزی بود .
...
چهارده ساله بود که به خانه ی شوهر رفت ؛ به خانه ای رانده شد که مادر " سالار "بود . بزودی به این و آن نشانش دادند که سبب ناتوانی در باروری اش را دریابند . مگر نه اینکه ، زین پیش ، مادر می گفت : زنی از پسرش حامله شد . پس ، گناه از زن بود ؛ گرچه پزشکان جز این می گفتند.
بزودی اسباب و اثاثیه ی اتاق فقیرانه اش ، بتدریج کم شد . مرد ، لوازم خانه را برای فروش می برد . بهانه ، بیکاری اش بود وبس . زن جوان وقتی دریافت که " مادر سالار" ، زنی دیگر به همسری پسرش در آورده ، بر آشفت؛ و این نمی توانست بهانه ی جدایی شود . دادخواستش برای جدایی به سبب اعتیاد همسر و زندانی شدن ، کاری افتاد ؛ مهریه داد و رها شد .
...
زن ِ جوان ، پوست انداخت و " بهار " شد ؛ این اسمی بود که آگاهانه بر خود گذاشت . به مدرسه رفت و دیپلم گرفت . و دست رد بر مردان زد و پیشنهادها ی شان بگردن نگرفت . برادر شوهر سابقش نیز در این رده بود .
" بهار " بدنبال کار به " دیو شهر ِ زوزه کش "، تهران ، رسید .
...
زن ِ جوان آواره از دیار ، در تهران ِ لرزه خیز ،تلخکامی ها چشید ؛ اولین دستمایه اش را " خاله " از او ربود؛ نه اینکه کش رفت . نه ، بلکه بابت کرایه خانه از او گرفت ؛ 100 هزار تومان که پولی نیست !
گرچه نخستین تلخی را در خانه ای دید که سمت پرستار زن پیری داشت که در تخت افتاده بود . و توان ایستادن نداشت . مرد خانه پیری بود هشتادو چند ساله ، که بزودی به او پیشنهاد " صیغه " شدن داد ؛ " بهار " ، از آن خانه در رفت و در شهر ، پرسه زد . خانه ی " خاله " جای امنی که بود! مگر آن مرد پیر چه گفته بود که در دل این زن چوان ترس انداخت ؟ پیشنهاد این بود : هم پرستار خانم باشد و هم در خدمت آقا ! این که درخواست بدی نبود!
...
" بهار " در تدارک سفر، برای یکروز به پرستاری خانمی متشخص که در صندلی چرخدار گرفتار بود آمد.
بوقت رفتن ، کوله بارش سنگین شد از سوغاتی که برای آشنایا ن با خود داشت . می گویند ره آورد مسافر ، دلنشین است ؛ بویژه اگر مورد نیاز هم باشد . لباس ها ، اگر دست دوم بود ، هیچ از تازگی کم نداشت .
...
شوق در چشم بچه ها ی ده در سیاهی مردمک چشم " بهار " در هم شد و بیرون پرید ؛ چون " آذرخش " از کوهستان . بهار با خود قطعه شعری از همشهری اش را که خوب بیاد داشت می خواند :
به کجا چنین شتابان ؟ ...

هیچ نظری موجود نیست: