۱۳۸۸ مهر ۱۸, شنبه

بانگ خروس









... می گوید : من از تولدم تا به امروز در قلعه زندگی کرده ام .چادری با گل های درشت سپید در زمینه ی آبی نیلگون ، بر سر انداخته یا نیانداخته است . زن جوان ، بلندو شمرده سخن می گوید.
آوازبم و گرفته ی خروسی در بند، از پشت سرم می آید. آوای من را خوش ندارد و بیگانه می داند . تور سیمی انداخته شده بر سه گوش خانه ی کلین وکوچک ، نشان از تنگی زندان اوست .
از زن جوان می پرسم می توانم از تو عکسی بگیرم ؟ به تندی و کاملا روشن ، که به خوبی درک شود ؛ در یک کلمه می گوید :" نه. من بی اجازه ی همسرم ، عکس نخواهم انداخت ."
می گوید: پدرانش دامدار بوده اند و چوپان ؛ از نژاد لر . که در زمان "زندیه" ، بدنبال مرتع ، و یا شاید تبعید ، به این دیار در کناره ی کویر ، کوچانده شده اند.
این زن ، آنگونه با من رفتار دارد ، که رهگذران را ازتهمت صبحت با مردی بیگانه ، بازش دارد .
در دژِ آبادی " امیرآباد سپهسالار" به گرد خود می چرخم و آن ستم جانکاه که با تازش اسکندر گجستک آغاز گشت و به جانخواهی و جهانخواری اروپایی فرجام یافت ، در من ، روان است . دل آشوبه دارم .

درخواستم از دو زن ، که نشان ِ زمان در سیمای شان ، شیار انداخته است ،رد نمی شود ؛ بتندی عکس می گیرم .

هیچ نظری موجود نیست: