۱۳۸۸ مهر ۱۷, جمعه

قلعه ی امیر آباد سپهسالار







دوربین در دست به گرد قلعه می چرخم . این قلعه ی " امیریه " است ؛ تا دیروز "امیر آباد " بود و پیشتر ، " امیر آباد سپهسالار" ، یی شک ، تیول یکی از درباریان و یا شاهزادگان فتحعلیشاه قاجار بوده است .
زنی جوان، با پوستی سبزه ی پر رنگ، و چشمانی پرسشگر و سیاه،چون پلنگی خشمگین ، در نخستین گام ِ ورودم به قلعه ، راه بر من می بند د . می پرسد: از کد امین دودمان ِ این قلعه ام! بتندی می گویم : من از این پهنه نیستم . می گوید : خودت نه ؛ پدر و مادرت و یا جد ت از کدامین خانواده اید؟ به خود می آیم و می گویم: من از آنجایی می آیم که همه آهن است و دود ؛ آهن هایی
که از این ور به آن ور می غلتند. از آنجایی می آیم که هوایش خاکستری ِ سرب دار است . نفس ها ، کوتاه است و چشم ها ، بی رمق . من از آنجایی می آیم که در، قوطی ها ی برروی هم نهاده شده زندگی می کنیم و " اسب ها ی آهنینمان " را پس از چرخش سر گیجه آور روزانه ، در آغلی که " پارکینک " می نامیم ، شب ها می بند یم. آیا این همه نشان، کافی نیست ؟ زن می پرسد: برای چه کار آمده اید؟ دوست جوان همراهم به کمکم می آید و می گوید : از دامغان آمده ایم ؛ برای شرکت در نشست شهرداری آبادی تان که نام شهر گرفته است و " امیریه " شده است . اجازه ی ورود می خواهیم .
اجازه می یابیم و به قلعه ویران شده وارد می شویم ...

هیچ نظری موجود نیست: