هوا سوزناک است و سرد. در پیاده رو ، دو ردیف صف ، چسبیده بد یوار، شکل گرفته است ؛ دکان ، نانوایی است و نان، سنگک است . سر هر دو صف در دست یکی از دو مرد جوان چهره بر افروخته است که پارچه ای سپید رنگ و آرد آلود ، بد ور کمر بسته اند ؛ پیراهن شان نیز سفید رنگ است . چرخش آنان در نیم دایره ای موزون ، همآهنگ است با کرنش زمین به گرد خود و بدور خورشید .
تنور داغ است و " نوترینو" ها ، دانه های ریگ گداخته شده در جهنم تنور . در شب ، شیون دانه های شن ، همنوا ست با آوای دانه های ریگ روان در کویر .
...
نیمروز است و مادران جوان در تدارک نان تازه برای فرزندانشان، که در راه بازگشت از مدرسه به خا نه اند؛ آنان بیشتر ،دمپایی پلاستیکی بپا دارند؛ از آنگونه دمپایی ها ی آواره ی جلوی در خانه ، که اجازه ی ورود به درون ندارند .
زنی جوان، با نانی باندازه ی قامتش ، از ردیف آنانی که فقط " یک نان " می خواهند ، کنده می شود و با سر افرازی به گرد خود می چرخد. و اینک ، همهمه در دیگر مادران در صف ایستاده در می گیرد ؛ از قیمت نان می پرسند : نان ، پانصد تومانی است ؛ و اکنون ، همنوایی موزون مادران رو به شاطر :" لطفا یک نان پانصد تومانی " . چه رشد زیبایی از نان دویست تومانی به پانصد تومان .
نان ، داغ ریگ گداخته بر تن دارد؛ چند ریگ چسبیده به نان ، از جهنم تنور می گویند.
...
بچه ها ، با بسته های رنگین "چیپس " و " پفک" ، در راه خانه اند ؛ آنها نیم نگاهی هم به نان پانصد تومانی ، ندارند .
...
جوانی 16-15 ساله ، آرام می آید تا در پشت من بانتظار نان بایستد . مردی در نیمه دوم دهه ششم زندگی اش هم سراسیمه از راه می رسد و خود را بمن می چسباند.
زنی میانسال هم می آید ؛ ساک چرخ دار خریدش را بر زمین می کشد .چادر سیاهش را با دو دندان نیش ، گاز گرفته است ، زن ، روسری سیاهرنگی هم بر سر دارد؛ می پرسد : آخرین نفر کیست ؟ مرد ایستاده در پشت من ، بتندی آن جوان را نشانه می گیرد و می گوید : آن آقا ! جوان ، چشم به من می دوزد و چیزی نمی گوید .خود را از او می دزدم ؛ آخر آن مرد فرصت طلب ، همسن وسال من است .
...
زمستان از دامن البرز کوه می آید ؛ و پائیز دارد می دود و می رود ؛ و من ، با نان سنگک سیصد تومانی ، که نه این است و نه آن ، به خانه بر می گردم . من نیز رشد کرده ام . تورم که نکرده ام ! آن جوان به آرامی بمن درس برد با ی داد .
تنور داغ است و " نوترینو" ها ، دانه های ریگ گداخته شده در جهنم تنور . در شب ، شیون دانه های شن ، همنوا ست با آوای دانه های ریگ روان در کویر .
...
نیمروز است و مادران جوان در تدارک نان تازه برای فرزندانشان، که در راه بازگشت از مدرسه به خا نه اند؛ آنان بیشتر ،دمپایی پلاستیکی بپا دارند؛ از آنگونه دمپایی ها ی آواره ی جلوی در خانه ، که اجازه ی ورود به درون ندارند .
زنی جوان، با نانی باندازه ی قامتش ، از ردیف آنانی که فقط " یک نان " می خواهند ، کنده می شود و با سر افرازی به گرد خود می چرخد. و اینک ، همهمه در دیگر مادران در صف ایستاده در می گیرد ؛ از قیمت نان می پرسند : نان ، پانصد تومانی است ؛ و اکنون ، همنوایی موزون مادران رو به شاطر :" لطفا یک نان پانصد تومانی " . چه رشد زیبایی از نان دویست تومانی به پانصد تومان .
نان ، داغ ریگ گداخته بر تن دارد؛ چند ریگ چسبیده به نان ، از جهنم تنور می گویند.
...
بچه ها ، با بسته های رنگین "چیپس " و " پفک" ، در راه خانه اند ؛ آنها نیم نگاهی هم به نان پانصد تومانی ، ندارند .
...
جوانی 16-15 ساله ، آرام می آید تا در پشت من بانتظار نان بایستد . مردی در نیمه دوم دهه ششم زندگی اش هم سراسیمه از راه می رسد و خود را بمن می چسباند.
زنی میانسال هم می آید ؛ ساک چرخ دار خریدش را بر زمین می کشد .چادر سیاهش را با دو دندان نیش ، گاز گرفته است ، زن ، روسری سیاهرنگی هم بر سر دارد؛ می پرسد : آخرین نفر کیست ؟ مرد ایستاده در پشت من ، بتندی آن جوان را نشانه می گیرد و می گوید : آن آقا ! جوان ، چشم به من می دوزد و چیزی نمی گوید .خود را از او می دزدم ؛ آخر آن مرد فرصت طلب ، همسن وسال من است .
...
زمستان از دامن البرز کوه می آید ؛ و پائیز دارد می دود و می رود ؛ و من ، با نان سنگک سیصد تومانی ، که نه این است و نه آن ، به خانه بر می گردم . من نیز رشد کرده ام . تورم که نکرده ام ! آن جوان به آرامی بمن درس برد با ی داد .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر