روز شد ، با آسمانی مالامال از ورقه های سپید ابر ، که نازک لایه اند و خبر از بارش در آن نیست . به "نور " می روم ؛ در هوایی که بوی تازگی دارد . روز در نیمه راه است . " تیمچه " که نه ، پاساژی تازه تاسیس نگاهم را می دزد ؛ با آرایشی که در آن بوی فروشگاههای تازه یدوران رسیده ی همسایگانمان را می توان به آسانی دریافت .
از درون پارکینگ این ساختمان تازه آمده ، غذ ای نذری به مردم پیشکش می شود . من ، فقط آن مرد روستایی را که مرکبات خانه اش را در پیاده رو ، برای فروش پهن کرده و یا آن زن میانسال دستفروش را شایسته این مهمانی می یابم ، نه آن کسان را که با لبخند ِ پس از گرفتن غذا ، دیگر سرنشینان اتومبیل گران قیمت شان را دعوت به گرفتن غذا می کنند .
صدای آن مرد جوان صاحب یکی از مغازه های پاساژ ، من را از رویایم در زمان ، بیرون می اندازد که می گوید : بعضی ها بر این باورند که در این روزها ، نباید غذا پخت .
از درون پارکینگ این ساختمان تازه آمده ، غذ ای نذری به مردم پیشکش می شود . من ، فقط آن مرد روستایی را که مرکبات خانه اش را در پیاده رو ، برای فروش پهن کرده و یا آن زن میانسال دستفروش را شایسته این مهمانی می یابم ، نه آن کسان را که با لبخند ِ پس از گرفتن غذا ، دیگر سرنشینان اتومبیل گران قیمت شان را دعوت به گرفتن غذا می کنند .
صدای آن مرد جوان صاحب یکی از مغازه های پاساژ ، من را از رویایم در زمان ، بیرون می اندازد که می گوید : بعضی ها بر این باورند که در این روزها ، نباید غذا پخت .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر