۱۳۸۸ دی ۱۹, شنبه

زمان








زما ن، نشسته بر صندلی آرایشگاه ، من را به خود می خواند ؛ در " نور" هستم و مغازه ، سمساری است .
آسما ن ابری است و از سرمای سوزناک " ماه دی " هنوز خبری نیامده است . روز از نیمه گذشته است . وقتی قطره های بلورین آب از روی خر سنگها شادمانه می پریدند و خورشید از پس البرز بلند ، بر " هراز رود " نشست ، زمان را در گردی " مشت سنگهای " روان در رود دیده بودم .
در قهوه خانه ای که دیگر چای خانه نیست و نام امروزی " رستوران " دارد ، در 60 کیلومتر مانده به " آمل " برای چاشت می ایستیم . خورشید از میان ستیغ دندانه دار کوه بلند سرک کشید .
مردان کم سن وسال ، با روپوشی برنگ آسمان بی ابر ، به سفارش مشتریان نشسته بر گرد میز ها یی که با لایه های پلاستیک براق ، پوشش داده شده ، کره و سر شیر ، عسل و پنیر ؛ تخم مرغ و گوجه فرنگی ، را پهن می کنند . چند فال گردو و نعلبکی خرمای آرمیده در آن ، با خود نشان ها ی امروزین دارد؛ در هر فنجان یک " کیسه چای " در میان آب جوش شنا می کند .
زمان ، در آرایش " ماسک" گونه ی برخی خانمهای " پا در سن گذاشته " ، بیش از دماغ بروز شده ی زنان جوان و موهای سیخ شده مردان ، با خود نشان های زمان دارد .
...
زمان بتندی در من می دود ؛ چون اشعه های خورشید که بر دامن بلندی های تند و پرشیب آرمیده است .
روز پنجشنبه ، سه روز رفته از زمستان 1388 خورشیدی است امروز .

هیچ نظری موجود نیست: