بانگ خروس همسایه ، از رسیدن پیشقراولان خورشید خبر داد ؛ آسمان لاجوردی بود و ابری در آن نمی دوید . چون خورشید در آمد ، به خوشآمد گویی اش شتافتم و در دوربین کوچکم با فشار، جا دادمش .
پرتوی خورشید بتندی همه جا را روبید و رفت . از " خرسنگهای " نگهبان انداخته شده در کناره ی دریا رد شد و در دریا پهن شد ؛ موج برخاسته از آن ، به کناره رسید و در خاک شد و به هسته ی زمین پیوست و در جایی در پوسته ی زمین بیرون شد و روز ِ دیگر شد .
پرتوی خورشید بتندی همه جا را روبید و رفت . از " خرسنگهای " نگهبان انداخته شده در کناره ی دریا رد شد و در دریا پهن شد ؛ موج برخاسته از آن ، به کناره رسید و در خاک شد و به هسته ی زمین پیوست و در جایی در پوسته ی زمین بیرون شد و روز ِ دیگر شد .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر