میدان " تر " بار است اینجا . "زمان" ، در این جوشش گردابی زندگی ، من را بر زمین میخکوب می کند. زنی آمده از روستا ، بر زمین نم دار چسبیده است ، از گذر زمان می ترسد ؛ اگر تند نجنبد مشتریان شهری شده اش را از دست خواهد داد. زنبیلی در جلوی پا دارد و با شتاب مشتی لوبیای خیس شده در آب ، ازآن بر می دارد و آخرین ورقه ی پوستش را می کند و در دستش که زمان در آن جای پا دارد می فشارد . توان نگاه به چشمان سیاهش را ندارم ؛ صدایش در فریاد دکانداران گم می شود و می رود ؛ به کجا ؟ نمیدانم . یک سو ، کوه است و دیگر سو ، دریا .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر