شب رفت و روز آمد . آسمان را ابری چند لایه در آغوش دارد. بارانی در راه نیست . از درون شکاف دیواری کهنه ، به بازارچه ی ماهی فروشان " نوشهر" ، راهی هست . وارد می شوم . گونه های بی جنبش ماهیان افتاده بر تخته پاره ها ی خیس ، من را بخود می گیرد . غوغای ماهی فروشان را نمی شنوم . تقلایم برای دزدیدن خودم از چشمان بی حرکت ماهیان بی اثر است . لب زیبای ماهی ها ، در یک لحظه از "زمان " ، از فرودادن آب بازمانده است .
از اهالی شهر در این وقت از نیمروز ، کمتر نشان میتوان گرفت . در می یابم که ماهی های خوابیده بر تخت روان ، بدام افتاده ی روزهای گذشته اند ؛ ذرات " فورش" چسبیده بر تن ما هی های ولو شده بر پای تخته ها ، از صیدشان در شبی که رفت ، می گویند .
از اهالی شهر در این وقت از نیمروز ، کمتر نشان میتوان گرفت . در می یابم که ماهی های خوابیده بر تخت روان ، بدام افتاده ی روزهای گذشته اند ؛ ذرات " فورش" چسبیده بر تن ما هی های ولو شده بر پای تخته ها ، از صیدشان در شبی که رفت ، می گویند .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر