۱۳۸۷ آبان ۲۸, سه‌شنبه

مراد آ مد

من، نگاه به کوه دارم و او ، چشم به رود ؛ بهم رسیدیم ، در چشمه ای جوشنده و پاک،از دامن پرچین بلند البرز کوه، و این ، آغازین سا ل دهه ی 60 "خیا می"، بود .
...
مراد هما ن بود که می پنداشتم . بوقت نیمه روز پنجشنبه ای که دوم آ با ن ما ه 1387 خورشید ی نا م گرفت ، به خانه ی ما ن آمد و ،اینک نور رها شده در خا نه، که بهر سومی دوید و در کنج ها ، پنها ن می شد .
...
زمان رفته باز آمد :
مراد از خود نیز گفت ؛ از شش سا لگی اش تا به امروز ؛ بی پیرایه؛آنگونه که در ما نقش بست و به جا ن نشست. از تنها روزی که در روستا ی زاد گا هش ، در درون جنگل البرزکوه، به مکتب رفت واز چوب یلند "ملا "، گریخت و برهنه پا ، به مدرسه ی روستا یی دیگر شد ؛ از دامن مادر رها شد و ما دری دیگر او را در خود گرفت ؛ و این ، تکرار شد .
مراد به شناخت رسید وآزاد شد . از جهل گریخت و در بند نشد . خود را بازیچه ی تصادف نه انگاشت . تسلیم سرنوشت نشد . چشم بدور دوخت و گام ها ی بلند بر داشت و مراد شد ؛ دانش گرفت و دانشمند شد .
مراد، از فلات بلند ایران زمین ، در پهنه ی" اوراسیا" بر خاست و بر پهنه ی نا آرام " امریکا ی شما لی" در کرانه "اقیا نوس آرام "،فرود آمد . همه ، در را ستا ی چرخش سیا ره ی زمین به گرد خود .
مراد ، رویا در سر ، از بازی دست نکشیده است ؛ پس ، پیر نیست .
مراد ، هما ن بود که می پنداشتم . خود نبود، همه بود ؛ چون خورشید . و خورشید هایی که از اویند . ما، زیبا یی هستی را ، دگر بار در او دیدیم .
آموختم از او که هیچوقت برای تحقق همه ی آن چیزها یی که می توان شد ، دیر نیست .
و امروز، مراد، در ما روان است و ما ، در او .
رضا تابا ن - خورشید روزی از اعتد ال پا ئیزه ی 1387 – تهرا ن

هیچ نظری موجود نیست: