من كه پير نيستم !
زيبا بود ان لبخند روشن دخترك شاد گونه دبستا ني محله ما ، به من .
روز در نيمه تا با ن خود بود و او در لباس مدزسه نبود ؛ معلمين ، جلسه داشتند و شاگردان به خود رها بودند .
از بيدار باش گويي باد به درختا ن خواب الود گفتم ، وسرود شا ن براي او ، و براي من پير.
به تندي گفت : " شما كه پير نيستيد ."
از چشم سيا هش، خود را د زد يد م .
پا نزد همين روز از اسفند ما ه
1387 خورشيد ي
رضا تا با ن
هويت !
در نوبت ايستادم؛ بر در نا نوا يي .
مردي پير ، درشت استخوا ن و سنگين ، روشن صو رت و خوش سيما ، كه از جوا ني اش هنوز نشانه ها داشت ، من را به نشستن بر زمين ، در كنا رش در پيا ده رو فرا خواند . نپذ يرفتم . چند زن و مرد ، به ا نتظار در دكا ن مي لوليد ند ؛ و شاطر چر خ زنا ن به گرد خود مي رقصيد . 30 نا ن سنگك سهم زن چادر بسر بود ؛ صف بلند ي افريده بود . هيچ كس را جرا ت اعتراض نبود .
كارگر ي جوا ن ، افغا ن ، در جلو ي من بود . نوبت به او رسيد . به ارامي با خود گفت : همه ان مردان و زنا ن جلويي ا ش بعد از او امده بودند .
بيا د فرزندا ن ايرا ن زمين افتادم كه انها نيز در سرزمين ها ي بيگا نه بي هويت اند ، چو ن اين مرد افغا ن دور افتا د ه از ديا ر خو د . دلم لرزيد و در خو د مچا له شد م .
15 اسفند 86 خورشيدي
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر