۱۳۸۷ تیر ۲۸, جمعه

با د - ا سب کبو د

باد صدا ي شكستن سنگ را در گذر زما ن با خود اورد و برد .
از سر كشته خود مي گذ ر ي همچو ن با د
چه توا ن كرد كه عمر است و شتا بي دارد
خورشيد دامن خو د را كه از بامداد بر سينه كوه انداخته بود ، به ارامي جمع كرد ؛و اينك ، تخته سنگ اواره بر دامن پر شيب ، سرد مي شود و رنگ مي بازد .
تك درخت روئيده بر دامنه ، در افق ؛ نيلگو ن است و خواب در چشم دارد ؛ خميازه مي كشد .
رنگ روشن و شفا ف درختها ، در هم مي ريزد .
سپيدار ي بلند قا مت ، به نگهبا ني شب ، مي ايستد . ديگر سپيدارها ي نگهبا ن ، با گذر باد از ميا ن بر گها ي شا ن ، نجوا ي شبا نه از سر مي گيرند ؛ و با درخشش برگها ي نقر ه اي شا ن ، پيام مي فرستند .
" خورشيد در را ه است ؛ شب سرد با اشبا ح هراسنا ك خود مي گريزد . "
پا يئز 1386
دره كند ، لواسا نا ت
رضا تا با ن


اسب كبود
سلما ن ، مي لنگيد و زخم بر جا ي ما نده بر سا ق پا يش ، نشا ن از افتا د نش دارد؛ مي گويد با موتور سيكلت به زمين در غلطيد ه .
مهربا ن نگاهش بمن هما ن ا ست كه به پاي زخم شده اش دارد .
سلما ن را باز مي بينم ، و از سر مهر ، حالم مي پر سد . سوار بر هما ن اسب كبود است ؛ بي خيا ل از زخم پا ي د يروزش . افسار مي گيرد و پا ي جلويي مركبش را به نشا نه احترام از زمين بر ميگيرد. سبكبا ل از من مي گذ رد .
...
خيا ل كودك روستا يي اواره در شهر، كه شب ، در پشت ويترين بزرگ يخچا ل قر مز رنگ مغاز ه اي كو چك، با دوست روستا يي شهر ي شد ه اش ، مي خوابد .
...
سلما ن سوار بر اسب تيز رو ، به دخترا ن ده ، از مردانگي اش مي گويد .
سلما ن ، يك ماه پيش از اين ، از ده نامزد گرفت ؛ مگر نه اينكه، دخترا ن شهر ي شده ، دزد ند و جوانا ن ده را مي دزدند ؟

ا ذرماه 1386 تهرا ن
رضا تا با ن

هیچ نظری موجود نیست: