۱۳۸۷ تیر ۲۱, جمعه

اوستا ...

ا تومبیلی ، با کرشمه و نا ز ، می ایستد . را ننده ، عینک سیا ه ، بر چشم چسبا نده است .؛ همه مد روز است .
مردی میا نسال از اتومبیل بیرون می پرد . بر لبا سش گرد کا رگا ه سا ختما نی نشسته ا ست ؛ خم می شود و کفش مد
روز کلا غی شکلش را از پا در می آ ورد و جورا بها ی رها شده در بین پدا ل ترمز و گا ز را بپا می کند . مهندس که
نیست . کیف دستی که ندارد .
مرد عینک بر چشم چسبا ند ه ، دو با ره خم می شود و پا رچه ای از زیر صندلی اش بر می دارد ، و گرد وخا ک
نشسته بر اتومبیلش را با ضربه ها ی پارچه برپیکر ما شین " ما مانی " به هوا می پرا کند . گرد و خا ک آ رمیده بر خودرو
با ید تنبیه شوند . بدور اتومبیل می چرخدو به دقت موشکا فی اش می کند .
نگا ه من و را ننده ، بهم گره می خورد . عینک از چشم به اکراه بر می گیرد . می شنا سمش . اوستا ... ا ست . حا لم
را می پر سد ؛ از سر لطف .

رضا تا با ن
تیر ما ه 1387 خورشیدی

هیچ نظری موجود نیست: