کاروان ما به "خور"، رسید . بوقت بیست دقیقه رفته از ساعت هفت بعدازنیمروز؛ هوا 16 درجه بالای صفربود . راه از تهران همواربود . در مهما نسرای خور خود را پهن کردیم و کوله ها را گشودیم و شدیم مهمان شهرداری خور . به مهر پذیرایی شدیم . با چا ی و بیسکویت ، میوه و چلومرغ که شام بود . دو بخاری نفتی با تمام زور خود ، مهمانسرا را گرم می کرد . این گشاده دستی کویر نشینان بود .
کاروانسالار ما خسته از رانندگی 800 کیلومتری ، خواب در چشم داشت . پلک ها سنگین بود . خمیازه می کشید . مردان شورای شهر به دیدنمان آمدند. دو ساعت از روز مانده بود . روزی نو به انتظار بود . از سرما ی زمستانی که رفت ، مردان شکوه داشتند . گفتند : سرما آمد ؛ در بیش از سی شب و روز پی در پی . خور یخ بست .نخل ها نیز یخ بستند و از درون لرزیدند و بر جا، میخکوب شدند سرما رفت و قندیل ها ی آویزان نیز رفتند ؛ نخل ها از ترس سرما از خواب برنخاستند؛ به آرامی سر خم کردندو بر زمین افتادند .و شهر شد گورستان نخل ها ی سوخته در سرما .
شهردار خور، مردی است در میانه ی زندگی ، خوشرو ، و چون دیگر مردان گوشتالو . نقشه شهر به دیوار اتاقش در چارچوبی کاشته شده است .از مردم و شهر می گوید . کاروانیان همه گوش و من ،سرگردان در اتاق ، چشم بهر سو می دوانم .
به شهر سرک می کشیم . خانه ها ، چون انارک ، همه دست در گردن هم دارند و بهم چسبیده اند.گویی سرما و گرما ی هم را از یکدیگر می قاپند .پشت به پشت هم داده اند .در ِخانه ها ، کوتاه است و سقف ها همه سنگین از گل و کاه .دیوار خانه ها بلند است و کوچه ها و گذر ها همه باریک و دراز ؛ آنگونه که آفتاب اجازه ی پهن شدن در خانه را ندارد .
درِ خانه ها ، بیشتر بسته است و قفلی بر سر دارند . سکوی دو سوی در برجاست و جای پای پیران نشسته بر آن ؛ تعارف به درون خانه می کند . گل میخ هادر دو ردیف با دقت در بالاو پائین در کوبیده شده است و کوبه ها خبر از مرد و زن دارند .اتاق خا نه ها کوچک است و بهم راه دارند؛ با فرورفتگی ها یی در دیوار .
مردی راه برمن می بندد؛ پیراهن آبی افتاده بر شلوار سیاهش را بافتنی نیم تنه ی سبز رنگی می پوشاند . پارچه ی سپیدی را خوب بهم پیچانده و دور کمر بسته است ؛ آستین ها بالا زده است و دم پایی پلاستیکی برپا دارد .می گوید 72 سال دارد و آ ل داودش می نامند . نگاهش به دور دست ها است و موها همه سپید .
نخلستان ها با گلوله ها ی برف یخ بسته ی آمده از سرزمین های دور ، گویی بمباران شده اند .
کاروانسالار ما خسته از رانندگی 800 کیلومتری ، خواب در چشم داشت . پلک ها سنگین بود . خمیازه می کشید . مردان شورای شهر به دیدنمان آمدند. دو ساعت از روز مانده بود . روزی نو به انتظار بود . از سرما ی زمستانی که رفت ، مردان شکوه داشتند . گفتند : سرما آمد ؛ در بیش از سی شب و روز پی در پی . خور یخ بست .نخل ها نیز یخ بستند و از درون لرزیدند و بر جا، میخکوب شدند سرما رفت و قندیل ها ی آویزان نیز رفتند ؛ نخل ها از ترس سرما از خواب برنخاستند؛ به آرامی سر خم کردندو بر زمین افتادند .و شهر شد گورستان نخل ها ی سوخته در سرما .
شهردار خور، مردی است در میانه ی زندگی ، خوشرو ، و چون دیگر مردان گوشتالو . نقشه شهر به دیوار اتاقش در چارچوبی کاشته شده است .از مردم و شهر می گوید . کاروانیان همه گوش و من ،سرگردان در اتاق ، چشم بهر سو می دوانم .
به شهر سرک می کشیم . خانه ها ، چون انارک ، همه دست در گردن هم دارند و بهم چسبیده اند.گویی سرما و گرما ی هم را از یکدیگر می قاپند .پشت به پشت هم داده اند .در ِخانه ها ، کوتاه است و سقف ها همه سنگین از گل و کاه .دیوار خانه ها بلند است و کوچه ها و گذر ها همه باریک و دراز ؛ آنگونه که آفتاب اجازه ی پهن شدن در خانه را ندارد .
درِ خانه ها ، بیشتر بسته است و قفلی بر سر دارند . سکوی دو سوی در برجاست و جای پای پیران نشسته بر آن ؛ تعارف به درون خانه می کند . گل میخ هادر دو ردیف با دقت در بالاو پائین در کوبیده شده است و کوبه ها خبر از مرد و زن دارند .اتاق خا نه ها کوچک است و بهم راه دارند؛ با فرورفتگی ها یی در دیوار .
مردی راه برمن می بندد؛ پیراهن آبی افتاده بر شلوار سیاهش را بافتنی نیم تنه ی سبز رنگی می پوشاند . پارچه ی سپیدی را خوب بهم پیچانده و دور کمر بسته است ؛ آستین ها بالا زده است و دم پایی پلاستیکی برپا دارد .می گوید 72 سال دارد و آ ل داودش می نامند . نگاهش به دور دست ها است و موها همه سپید .
نخلستان ها با گلوله ها ی برف یخ بسته ی آمده از سرزمین های دور ، گویی بمباران شده اند .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر