در منظریه راه دو نیم شد . به قم رسید یم و راه کاشا ن در پیش گرفتیم . راه از کناره ی باختری دریاچه ی نمک کاشا ن می رود . ناصریه ، شور آب، سن سن، مشکان ، طاهر آ باد ، از جلوی چشم ها ی ما ن می دوند . به سوی نطنز می چرخیم و این بار تابلوها ی" عصا قورت داده" و در زمین کاشته شده را سان می بینیم : خرم دشت ، شادمان،چاله قره،ده زیره و دو راهی میلاجرد ؛راه بشما ل خاور می پیچد . و این روستا ی "موغار "، است که راه ورود به کویر "دق سرخ"،را بروی ما می بندد. اجازه ی ورود نمی دهد ؛ بی دعوت آمده ایم . افسوس ؛اصراری هم نیست . همراها ن کارشناسم این شوق دیدار ندارند .
بسوی مهاباد می رویم ؛ به تندی وهمره باد . پس از " سها میه"، این اردستان است . فرصت چشمک زدن هم نیست . چه رسد نیم نگاهی به شهر دوختن . " کاروانسالار"، ما فرما ن در دست دارد و پای بر رکا ب می فشارد . نائین را می خواهیم و بس ؛ در آنجا ، کارشناسی آمده از دامغان ، چشم بدیدار ما دارد. شتا ب باید داشت . کاروانیان آرمیده در کاروان ، در رویا ی خود می چرخند . کسی چیزی نمی گوید .آیا خواب نا تمام مانده ی شبی که رفت را بخود چسبانده اند ؟ نمیدانم .
پاسگاه "ظفر قند"، راه بر ما می بندد؛ بارنامه می خواهند؟ ما که بارنامه نداریم . شاید نامه های شهرداری ها یی که ما را بخود خوانده اند ، بارنامه ی ماست . این را هم نمیدانم .
"پسر بچه ی سربازی"، ریز استخوان که کلاهِ ِ بافته ی مادر را تا روی ابرو، بسر فرو برده و "کفگیری "، با علامت "ایست"، دردست دارد فرما ن توقف می دهد . کاروان ما می ایستد ."کاروانسالار"، شیشه ی اتومبیل را پائین می کشد .جوانک نگاهی به ما می اندازد . بازی اش می گیرد می گوید : چراغها را روشن کن ". فرمانده اوست . فرمان باید برد . در دل می گویم " بابا ، ما آدم ها ی معمولی که نیستیم ؛ کارشناسیم! مگر نه اینکه در راه ، تمامی تابلوها ی شهر وده ، در پای رکابمان خبردار ایستادند و ما از آنها سان دیدیم و رژه رفتند . جرات معرفی در خود نمی بینم ؛ سمت نمایندگی از جمع کاروانیان ندارم . "چراغها را روشن کن ". چراغا ی اتومبیل روشن می شود . این دستور بازرسی است و باید اجرا کرد . هوا روشن است و تا سیاهی شب کویر، راه درازی باید رفت . جوانک می گوید :" نور بالا . : نور چراغها تنظیم نیست ". عجب مهارتی . از کارشناس پنداشتن خود شرمنده می شوم . چه خوب که خود و همسفرها ی کاروان را معرفی نکردم . کاروانسالار ما می گوید : این را به "ایران خودرو " باید گفت . جوانک کفگیر بدست را این گستاخی پدر خوش نمی آید . فرمان اتراق کاروان می دهد . پیاده می شویم .باد شیهه می کشد . سوزناک است . و من ، "کلاه"، بر سر چسبانده ام . نه چون آن سرباز؛ و شالی بدورگردن – چون کراوات- گره زده ام . جوان رو به من می گوید : بچه ی کجا یی حاجی؟ خنده ام را در دل می چرخانم و نگاهی از سر تا پایش می اندازم و از این همه استعداد هنر پیشگی اش ، لذت می برم . رو به دیگر کاروانیان می گوید " تیریپ جوان می زنه ." چیزی دستگیرم نمی شود .اجازه ی مرخصی می دهد . پرده پائین می افتد . راه می افتیم . چند ده متر جلوتر از پاسگاه بر تا بلویی با زمینه ی سبز رنگ ، با خط خوش ، می خوانم : " بابا منتظرت هستیم ، سلامت بر گرد! تابلو، بی حرکت ، در آماده باش کامل ، بر زمین میخکوب است . این پیام پسرک سرباز در من می نشیند وگویی اینبار چیزی می فهمم. ...
کاروان "هدین"، را که مرد ها از بار سنگین ، بارویی درست کرده و در میان آن ، زیر پالتوشان در کنار آتش خوابیده اند را می بینم ؛ بیرون این بارو ، شتر ها ، دو دایره ی کاملا فشرده درست کرده اند تا همدیگر را گرم کنند . در میا نشا ن روی یک تکه کرباس ، مقداری کاه ، انباشته شده است ، که تقریبا از برف پوشانده شده است . شدت سرما منها ی 14 درجه است . مه غلیظی همه جا پهن است . این هشتمین اتراق کاروان است . هشت روز است که از تهران بار سفر بسته و در راه اند .
...
کاروان ما ، از نیستانک و علی آباد چون گرد باد می گذرد و فقط اشباحی در من می ماند و بس . به نائین رسیده ایم . روز دارد دو نیم می شود .کاروانسالار ، در پی رسیدن به مردی است که در نیمه ی شبی که رفت از دیار خود – دامغان – رو به جنوب شتافت تا به جمع ما بپیوندد . او در شهر، ایستاده در کنار اتاقک تلفن عمومی میدان خروجی نائین ، چشم بما دارد . بهم رسیدیم . و اینک موج بر آمده از افتادن پنج پاره سنگ درآب ؛ و بازگشت و در هم شدن آن . کاروانیان هر یک لقمه ای در اندازه ی خود از خوان گسترده ی کاروانسالار بر می گیرند و با قدم ها ی تند ِ بی اختیار ، از هم دور می شوند . چون موج برخاسته ار افتادن سنگ در آب . کاروانیان ، دست برگوش ، با خود سخن می گویند !
با شتاب ، بار می بندیم به سوی شما ل باختر ؛ از میان "کویر سیاه کوه "، و کویر "دق سرخ"، به تندی رد می شویم . این بار به "دق سرخ"، چشمک می زنم . کاروانیان چشم به "انارک "، دوخته اند از روستای "محمدی"، که امروز به نائین چسبیده است به "چاه فارسی"، و از آنجا به ایستگاه راه آهن نائین می رسیم . و می گذریم . یکشنبه روز دهم ماه آذر را پشت سر انداخته و رها شده ایم .
...
به تماشا ی نهشته ها ی آبرفتی جوان و پیر ، چشم بهر سو می گردانم . این رسوبات ِ از هم رها ، بیشتر از شن هستند وغالبا "گچ" با خود دارند . ایستگا ه راه آهن ، بر همین نهشته ها ی چوان ، خود را پهن کرده است . زمینی هموار و گلی به پهنا ی حدود دو کیلومتر را در پیش قدم ها ی اتومبیل می بینم . سوار بر همین نهشته ها ، تا انارک ، سر میخوریم. به انارک پرت می شویم از نائین تا انارک را یک ساعته آمده ایم از دیدار اردستان محروم شدیم هوا ابری بود و دور دست ها پنها ن درآن. ستیغی بلند راه را بر ما می بندد . فرصت فشردن دست ِ نهشته ها ی پیر و جوانی که ما را سوار بر خود تا اینجا رساندند ، نیست . افسوس .
انارک ، تکیه بر سنگ ها ی دگرگون شده دارد . این بلند پیر را "دره انار "، نا م داده اند.چرا؟ این را هم نمیدانم .
بسوی مهاباد می رویم ؛ به تندی وهمره باد . پس از " سها میه"، این اردستان است . فرصت چشمک زدن هم نیست . چه رسد نیم نگاهی به شهر دوختن . " کاروانسالار"، ما فرما ن در دست دارد و پای بر رکا ب می فشارد . نائین را می خواهیم و بس ؛ در آنجا ، کارشناسی آمده از دامغان ، چشم بدیدار ما دارد. شتا ب باید داشت . کاروانیان آرمیده در کاروان ، در رویا ی خود می چرخند . کسی چیزی نمی گوید .آیا خواب نا تمام مانده ی شبی که رفت را بخود چسبانده اند ؟ نمیدانم .
پاسگاه "ظفر قند"، راه بر ما می بندد؛ بارنامه می خواهند؟ ما که بارنامه نداریم . شاید نامه های شهرداری ها یی که ما را بخود خوانده اند ، بارنامه ی ماست . این را هم نمیدانم .
"پسر بچه ی سربازی"، ریز استخوان که کلاهِ ِ بافته ی مادر را تا روی ابرو، بسر فرو برده و "کفگیری "، با علامت "ایست"، دردست دارد فرما ن توقف می دهد . کاروان ما می ایستد ."کاروانسالار"، شیشه ی اتومبیل را پائین می کشد .جوانک نگاهی به ما می اندازد . بازی اش می گیرد می گوید : چراغها را روشن کن ". فرمانده اوست . فرمان باید برد . در دل می گویم " بابا ، ما آدم ها ی معمولی که نیستیم ؛ کارشناسیم! مگر نه اینکه در راه ، تمامی تابلوها ی شهر وده ، در پای رکابمان خبردار ایستادند و ما از آنها سان دیدیم و رژه رفتند . جرات معرفی در خود نمی بینم ؛ سمت نمایندگی از جمع کاروانیان ندارم . "چراغها را روشن کن ". چراغا ی اتومبیل روشن می شود . این دستور بازرسی است و باید اجرا کرد . هوا روشن است و تا سیاهی شب کویر، راه درازی باید رفت . جوانک می گوید :" نور بالا . : نور چراغها تنظیم نیست ". عجب مهارتی . از کارشناس پنداشتن خود شرمنده می شوم . چه خوب که خود و همسفرها ی کاروان را معرفی نکردم . کاروانسالار ما می گوید : این را به "ایران خودرو " باید گفت . جوانک کفگیر بدست را این گستاخی پدر خوش نمی آید . فرمان اتراق کاروان می دهد . پیاده می شویم .باد شیهه می کشد . سوزناک است . و من ، "کلاه"، بر سر چسبانده ام . نه چون آن سرباز؛ و شالی بدورگردن – چون کراوات- گره زده ام . جوان رو به من می گوید : بچه ی کجا یی حاجی؟ خنده ام را در دل می چرخانم و نگاهی از سر تا پایش می اندازم و از این همه استعداد هنر پیشگی اش ، لذت می برم . رو به دیگر کاروانیان می گوید " تیریپ جوان می زنه ." چیزی دستگیرم نمی شود .اجازه ی مرخصی می دهد . پرده پائین می افتد . راه می افتیم . چند ده متر جلوتر از پاسگاه بر تا بلویی با زمینه ی سبز رنگ ، با خط خوش ، می خوانم : " بابا منتظرت هستیم ، سلامت بر گرد! تابلو، بی حرکت ، در آماده باش کامل ، بر زمین میخکوب است . این پیام پسرک سرباز در من می نشیند وگویی اینبار چیزی می فهمم. ...
کاروان "هدین"، را که مرد ها از بار سنگین ، بارویی درست کرده و در میان آن ، زیر پالتوشان در کنار آتش خوابیده اند را می بینم ؛ بیرون این بارو ، شتر ها ، دو دایره ی کاملا فشرده درست کرده اند تا همدیگر را گرم کنند . در میا نشا ن روی یک تکه کرباس ، مقداری کاه ، انباشته شده است ، که تقریبا از برف پوشانده شده است . شدت سرما منها ی 14 درجه است . مه غلیظی همه جا پهن است . این هشتمین اتراق کاروان است . هشت روز است که از تهران بار سفر بسته و در راه اند .
...
کاروان ما ، از نیستانک و علی آباد چون گرد باد می گذرد و فقط اشباحی در من می ماند و بس . به نائین رسیده ایم . روز دارد دو نیم می شود .کاروانسالار ، در پی رسیدن به مردی است که در نیمه ی شبی که رفت از دیار خود – دامغان – رو به جنوب شتافت تا به جمع ما بپیوندد . او در شهر، ایستاده در کنار اتاقک تلفن عمومی میدان خروجی نائین ، چشم بما دارد . بهم رسیدیم . و اینک موج بر آمده از افتادن پنج پاره سنگ درآب ؛ و بازگشت و در هم شدن آن . کاروانیان هر یک لقمه ای در اندازه ی خود از خوان گسترده ی کاروانسالار بر می گیرند و با قدم ها ی تند ِ بی اختیار ، از هم دور می شوند . چون موج برخاسته ار افتادن سنگ در آب . کاروانیان ، دست برگوش ، با خود سخن می گویند !
با شتاب ، بار می بندیم به سوی شما ل باختر ؛ از میان "کویر سیاه کوه "، و کویر "دق سرخ"، به تندی رد می شویم . این بار به "دق سرخ"، چشمک می زنم . کاروانیان چشم به "انارک "، دوخته اند از روستای "محمدی"، که امروز به نائین چسبیده است به "چاه فارسی"، و از آنجا به ایستگاه راه آهن نائین می رسیم . و می گذریم . یکشنبه روز دهم ماه آذر را پشت سر انداخته و رها شده ایم .
...
به تماشا ی نهشته ها ی آبرفتی جوان و پیر ، چشم بهر سو می گردانم . این رسوبات ِ از هم رها ، بیشتر از شن هستند وغالبا "گچ" با خود دارند . ایستگا ه راه آهن ، بر همین نهشته ها ی چوان ، خود را پهن کرده است . زمینی هموار و گلی به پهنا ی حدود دو کیلومتر را در پیش قدم ها ی اتومبیل می بینم . سوار بر همین نهشته ها ، تا انارک ، سر میخوریم. به انارک پرت می شویم از نائین تا انارک را یک ساعته آمده ایم از دیدار اردستان محروم شدیم هوا ابری بود و دور دست ها پنها ن درآن. ستیغی بلند راه را بر ما می بندد . فرصت فشردن دست ِ نهشته ها ی پیر و جوانی که ما را سوار بر خود تا اینجا رساندند ، نیست . افسوس .
انارک ، تکیه بر سنگ ها ی دگرگون شده دارد . این بلند پیر را "دره انار "، نا م داده اند.چرا؟ این را هم نمیدانم .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر