۱۳۸۷ بهمن ۳, پنجشنبه

بخش سوم از گزارش سفر سه روزه


کاروان "هدین"، ده روزی است که در راه است ؛ بیستمین روز از ماه دی 1285 خورشیدی است .مهی که غلیظ تر از هر روز است ، کویر را پوشانده است . هیچ اشعه ای از خورشید قادر نیست که به لایه های بهم فشرده ی مه نفوذ کند .بیشتر روز رنگ غروب دارد و تقریبا در فاصله ی 200 متری ، همه چیز نا پیدا است .
ناگهان کاروانی که 13 نفر شتر و دو ساربان دارد از مه بیرون می آید و با فاصله ای اندک از کنار کاروان "هدین "، رد می شود . کاروانیان چیزی برای گفتن ندارند ؛ ماتتد دو کشتی در دریا ، بدون دادن علامت از کنار هم می گذرند و در مه ، از چشم هم پنها ن شدند .
در روز بیست و دوم نیز مه آنچنا ن فشرده بود که حتی تپه های کوچک ، در دریا ی مه گم شده بودند . ساعت نیم بعدازظهر ، برف ریز و متراکمی شروع به باریدن کرد . درجه ی سرما هوا کمی بالاتر از صفر بود .
روز بعد مه همچنا ن غلیظ و غیر قابل نفوذ بود ؛ وقتی میرزا طبق معمول با منقل آتش وارد چادر شد و وسایل شستشوی او را آماده ساخت از او پرسید : آیا صلاح است که امروز حرکت بکنیم ؟
شب سی دی ماه ؛ سرما 9/4 درجه زیر صفراست . کاروانیا ن مثل روزی که رفت بسوی جنوب می روند و بآرامی از بر آمدگی سرخ رنگی که از سنگها ی آذرین است بالا می روند. پس از نیم ساعت ، به جاده ی "عشین" می رسند .دهکده ی انارک در پشت این کوه است .
...
"هدین "، و کاروانیا نش پس از بیست روز راه ، به بلندیها ی عشین می رسند و کوه "دره انار"، را با نگاه به جنوب در پیش رو دارند ؛ اما کاروان ما ، پس از هفت ساعت چرخیدن و لغزیدن ، سر خوردن و در جا زدن در زما ن و مکا ن، از پا ی گرد گرفته"توچال" ،به پا ی روشن جنوبی "دره انار" ، رسیده ایم . چنگ در دامن "انارک"، می اندازیم . انارک ، در پا ی پیر سنگ 570 میلیون سا له ِ ایرانزمین ، به نرمی آرمیده است .
...
شاید برجسته ترین نکته ی نظریه ی نسبیت ، انکار اندیشه ی زما ن است ؛ اندیشه ای که از زما نی که انسا ن پدید آمد و فکر کرد و اندیشید ، همواره با او بوده است .
"هدین "، در یکصد سا ل پیش از امروز ، به آهستگی بسوی " کویر بزرگ ایران"،شتافت ؛ بیست روز راه رفت و شب ها اتراق نمود تا به پای کوه انارک رسید و ما ، پس از حدودهفت ساعت به انارک رسیدیم . – زمان برای ما کوتاهتر شد . اکر با هواپیما به انارک می رفتیم ، زما ن بازهم کوتاهتر می شد . با سرعت نور در فردا و سریعتر از نور در پس فردا، قبل از ترک تهران ، باز گشته بودیم - ...
دیروز، فقط خاطره ی امروز است و فردا ، رویا ی امروز .
...
در هوای آرام و پاک صبحگاهی ، صدا، تا دور ها می دود . آهنگ زنگوله های آویزان بر گردن مواج شترها، دلنواز است .
خورشید برخاست وبالا آمد . شب رفت . رنگ ها همه صاف . وخط ها، همه تا با ن .
کاروانیا ن رو به خورشید دارند . آخرین شتر کاروان ، یکی از بزرگترین زنگوله را بر گردن دارد ؛ و این نوای زنگ ، قدم ها ی شمرده ی شترها را با صدای بم و خفته ، همراهی می کند . شتر سر گروه ، بزرگترین و قوی ترین شتر نر کاروان است . کسی افسارش را بدست ندارد . کاروانسالار درپشت سرش گام بر می دارد . هر از چندی شتر سر گروه، با شکوه و سر افرازی ، سرش را بسویی بر می گرداند و با نگاه بی تفاوت یک دیکتاتور ، چشما ن درشت قهوه ای اش را به دور دست ها می دوذد و از کویر سا ن می بیند ؛ گویی کاروانیا ن را تحقیر می کند ؛ اگر چه ، نشانی از خود خواهی در او نیست .
"هدین"، روی وسیله ی مطمئن خود تلو تلو می خورد ؛ گویی افکارش به سرزمین خیالات کشانده شده است . صفحه ی کاغذی در جلویش دارد و دیده ها را در آن ثبت می کند .همراهانش در حالی که چرت می زنند ، روی شتر ها یشا ن این ور وآن ور می شوند . هرازگاهی چپقی روشن می شود و دود آبی توتون، دور کلاه پوستی سواران ِ خواب آ لود جمع می شود . وقت ناشتایی است و دو باره همه سرحال می شوند. مشهدی عباس در حین حرکت بین همکاران آب و نان تقسیم می کند و به شتر ها آب می دهد . این تنبل ها حتی پیاده نمی شوند ، بلکه همچنا ن که روی شتر می رانند ، صبحا نه شا ن را می خورند .
...

هیچ نظری موجود نیست: